۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

ویکتورهوگو:
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
واگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد
واگر اینگونه نیست تنهاییت کوتاه باشد
وپس ازتنهاییت نفرت از کسی نیابی
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید اما اگر پیش آمد
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی وبه اواز یک سهره گوش کنی
وقتی که اوای سحرگاهیش را سر می دهد
چرا که به این طریق احساس زیبایی خواهی یافت به رایگان

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هر چند خرد بوده باشد وبا روییدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت ارزو کنم



۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

تکرارزندگی

دیگه از این همه تکرارزندگی  خسته شدم  نمیدونم تا کی می خواد تکرار بشه باید دنبال تنوع توزندگیم باشم  ولی نه تنوع هم بالاخره میشه تکرار. همه چی تکرار میشه واین تکراره که خسته کننده است تنوع هم فایده نداره.  شنیدم شادی می تونه تکرار زندگی رو شیرین کنه ولی اگه اونقدر تودل آدم غم باشه که دیگه جایی برای شادی نمونده باشه چی ؟ به نظر من فقط یه راه وجود داره که از زندگی لذت برد ا ونقدر این دنیا برات بی ارزش باشه که دیگه غصه هیچی رو نخوری ودنیا رو به بازی بگیری آدم وقتی بازی می کنه شاده وبه هیچی فکر نمی کنه .

هیچ چیز تکرار نمی شود وعمر به پایان می رسد : پروانه برشکوفه ای نشست و رود به دریا پیوست!


۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

 ژان پل سارتر:
شاید فهمیدن چهره آدم برای خودش ناممکن باشد
یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم
کسانی که در جمع انسان ها زندگی می کنند
یاد گرفته اند که چطور خودشان را در آیینه ببینند
به همان گونه که در نظر دوستانشان می نمایند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه




پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است 
با آمد شدنی  شتابناک
 خانه را  از خدایی گمشده لبریز می کند ...