۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

مرگ

واژه ای دردناک تر ازمرگ ندیده ام
مرگ چهره ای زشت دارد
واژه ایست هول انگیز
بدترین واژه برای کسانی که زندگی میکنند وزندگی رادوست دارند
کسی به سراغ مرگ نمی رود
کسی ازمرگ خبری نمی گیرد
همه ازمرگ می گریزندومرگ درپی شان است.
امامن درپی اش می دوم  و او ازمن می گریزد
مرگ هم از ما می گریزد
زشت ترین واژه ها هم ازما می گریزند
پیروزخواهم شدروزی
بر زشت ترین واژه ها پیروز خواهم شد.

(«تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگي نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند.»
صادق هدايت)

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبرکی یابد ازویرانه ام؟
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟


دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر.
خویش راازساحل افکندم درآب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.



برتن دیوارهاطرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید.
چشم می دوزد خیال روز وشب
ازدرون دل به تصویرامید.


تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم ازاین آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام.



تیرگی پامی کشد ازبام ها
صبح می خنددبه راه شهرمن.
دودمی خیزدهنوزازخلوتم.
بادرون سوخته دارم سخن.