۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبرکی یابد ازویرانه ام؟
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟


دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر.
خویش راازساحل افکندم درآب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.



برتن دیوارهاطرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید.
چشم می دوزد خیال روز وشب
ازدرون دل به تصویرامید.


تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم ازاین آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام.



تیرگی پامی کشد ازبام ها
صبح می خنددبه راه شهرمن.
دودمی خیزدهنوزازخلوتم.
بادرون سوخته دارم سخن.