۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه


و

داستانی کوتاه از فرانتس کافکا:

موش گفت:
- افسوس ! دنیا روز به روز تنگ تر می شود .سابق جهان چنان
 دنگال بود که ترسم گرفت.دویدم ودویدم تا دست آخرهنگامی که
 دیدم از هر نقطه ی افق دیوارهایی سر به آسمان می کشد
 آسوده خاطر شدم . اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی
 به هم نزدیک می شودکه من از هم اکنون خودم را در آخر خط
 می بینم وتله یی که باید در آن افتم پیش چشمم است.
- چاره ات در این است که جهتت را عوض کنی .
- گربه در حالی که او را می درید چنین گفت .


۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه


غم هرچقدر هم کوچیک باشه
باید ازدلت بندازیش بیرون
چون هی بزرگ وبزرگتر میشه
مثل بذرکوچیکی که تو خاک میکاریش
وهرروز بزرگتر میشه.